Pages

۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه

این حرفا چیه پسر


این روزها همه از سلبریتی‌ها خاطره شخصی دارند. اصلا به اسم کوچک صدایشان می‌زنند و به هر مناسبتی شده یک خاطره مشترک رو می‌کنند. من اما یک خاطره ده دقیقه‌ای از اکبر رادی دارم. طبیعتا اکبر آقا یا عمو جون یا چیزهایی مثل این صدایش نمی‌کنم. توی همان دیدارمان که منجر به این خاطره شد هم به اکبر رادی(همیشه اینجوری پیش خودم صدایش می‌زنم؛ مثلا فلان نمایشنامه اکبر رادی) گفتم: استاد!
اما اصل ماجرا از این قرار بود که سال 82 برای اکبر رادی در دانشگاهِ ما بزرگداشت گرفته بودند و من هم رفته بودم. آن زمان خبرنگار سیاسی ایسنا بودم و از سرِ رفاقت با برگزارکنندگان بزرگداشت، دلم را صابون زده بودم که آخر برنامه با اکبر رادی مصاحبه می‌گیرم. مصاحبه در آن زمان برای ما خبرنگارهای ایسنا یعنی سرپایی واکمن را بگیری جلوی دهن سوژه و جوری گارد بگیری که بقیه خبرنگارها جلو نیایند تا مصاحبه‌ات اختصاصی بشود و بعد دو سه تایی سوال بپرسی. طبق روال معمول بدشانسی‌هایم، اواخر برنامه سر و کله خبرنگار سرویس فرهنگی پیدایش شد و خب، دخالت در حوزه سایر سرویس‌ها، گناه کبیره بود. پس عین سگ پاسوخته، پیش خودم نقشه می‌کشیدم که آن 10 دقیقه معهود آخر برنامه را به جای مصاحبه با چه جفنگی می‌توانم پر کنم. می‌شد با اکبر رادی خوش و بش کرد و حتی عکس یادگاری گرفت یا این که شاید یک استفاده بهتری کرد.
یک داستان دیگر را این وسط باید تعریف کنم و آن این که در آن زمان جسارتا برنده یک جایزه سراسری داستان کوتاه شده بودم که برگزارکننده‌اش مجله چلچراغ بود. باز هم جسارتا قصد داشتم نویسنده بشوم و اگر باورتان بشود(می‌توانم قسم بخورم حتی) که آن جایزه و من و چار پنج داستان آماتوری را اینجا و آنجا تحویل می‌گرفتند و خلاصه اینکه به منقل رویای ما،خوب باد می‌زدند. یک دوستی از سر لطف، داستان مرا برده بود در صفحه  ادبی یکی از روزنامه‌های گیلان(4 تا روزنامه و چندین هفته‌نامه و ماهنامه داشت ولایت ما) چاپ کرده بود و نوشته بود داستانی از فلانی، برنده جایزه جشنواره عطسه خیال، اختصاصی روزنامه فلان. چندی بعد در یک انجمن شعر و داستانی، یکی از فسیل‌های شعر و داستان ولایت یقه ما را گرفت که به چه حقی نوشته‌ای برنده جایزه و اصلا این عین ذم است و باید شرمنده باشی بابت این جشنواره‌های قلابی و برندگان قلابی‌تر(من را می‌گفت) بعد که دید نزدیک است اشکم سرازیر شود و مدام اصرار می‌کنم که به تمام مقدسات قسم، من آن توضیح را ننوشتم و روحم خبر نداشت، از در نصیحت درآمد که اگر می‌خواهی نویسنده خوبی شوی، دیگر هیچ‌وقت هیچ‌کجا اسمی از این جایزه نبر!
برگردیم به داستان اصلی و این که اکبر رادی، بعدِ بزرگداشت، پشتِ سن، روبروی من بود. تیپیکال پیرمردهای گیلک، ریزه میزه و مرتب. مریض احوال بود البته ولی کت و شلوار و جلیقه مرتبی پوشیده بود و دگمه‌های پیراهن را تا بالا بسته بود. به گوش دوستم رسانده بودم که مصاحبه‌ای در کار نیست و می‌خواهم از استاد نصیحتی در باب نویسندگی بگیرم! سوالم کامل از دهانم درنیامده بود که آقای دوست پراند: البته این دوست ما خودش داستان نویس است و برنده جایزه چلچراغ هم شده! دنیا روی سرم خراب شد، لعنت به این دوست‌ها و این جایزه؛ دیدی چه‌طور پیش اکبر رادی بی‌حیثیت شدم. سریع برای ماست‌مالی گفتم: البته میدانم که نباید این را جایی بگویم. من هنوز اول کارم و این جایزه‌ها مثل سم می‌ماند...
اکبر رادی جوابم را یک طور خیلی گیلک‌واری داد. یعنی باید آشنا باشی با این لحن تا بفهمی، یکجور فحش مهربانانه بود با ته لهجه گیلکی: "این حرفا چیه پسر"
بعد برایم تعریف کرد که در دهه 30 نفر اول مسابقه داستان‌نویسی مجله "اطلاعات جوان" شده و صمد بهرنگی هم سوم شده بود(اگر درست یادم مانده باشد) و بعد از آن جایزه بوده که خودش را جدی گرفته است. توصیه کرد با خودم مسابقه بدهم و مدام بنویسم و بنویسم و باز آخرش گفت: "این حرفا چیه پسر"
تمام خاطره من همین بود اما واضح و شفاف در خاطرم مانده این مهربانی و دلسوزی در تضاد با آن ژست گمراه‌کننده فسیل پرمدعا. من که نویسنده نشدم اما نتیجه‌ای که ما از این انشا می‌گیریم این است که حواستان باشد از کی دارید راهنمایی می‌گیرید؛ گاهی آدم خیلی راحت خر می‌شود و تاثیر می‌پذیرد.

۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه

شهر زلزله زده 3 – برزخِ پس از حادثه

غم لهجه ندارد؛ گریه، عوعوی غریزه حیوانی ماست و ترس را بو می‌کشیم وقت حادثه. این‌گونه، ایام حادثه با یک دلگرمی منتشر در فضا از همدلی و نزدیکی سر می‌شود. اما شهر مصیبت‌زده پس از حادثه ترسناک‌تر است. نگاه‌ها غریبه و فضا سرد است. تفاوت لهجه‌ها در شهرِ چراغ‌های خاموش و چادرهای تنگ و کوتاه قامت بیداد می‌کند.




                                                                                                                    عکس: مسعود ریاضتی

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

شهر زلزله زده 2 – یک همکار، بهانه خوشبختی


دو هفته گذشته و پای یک خبرنگار ایرانی از یک روزنامه بلژیکی به "وان" باز شده تا از مشکلات پناهجویان مانده در این شهر و درمانده از زلزله و تبعاتش بنویسد. لباس کردی مردانه پوشیده اما اصالتا شمالی است و مثل پناهنده‌ها بیرون درِ زندان مانند دفتر کمیساریای عالی پناهندگان، منتظر است. کارمند سازمان ملل در را باز می‌کند و در مواجهه با ازدحام و همهمه فریاد می‌کشد. خبرنگار سریع جلو می‌رود و می‌پرسد: آقای محترم اسم شما چیست که اینطور با پناهنده برخورد می‌کنید و داد می‌زنید؟ کارمند جا می‌خورد و با لهجه خاصش می‌گوید: 14 روز است داریم شبانه‌روز کار می‌کنیم و وقتی به حرف گوش نمی‌دهند حق داریم عصبانی شویم. من، جرات گرفته از اعتراضِ همکار، می‌گویم: این "حق" را از کجا می‌آورید که می‌توانید فریاد بکشید؟ مگر در ازای کارتان منتی بر سر بقیه دارید؟ حرفم تمام نشده، متوجه می‌شوم که نگاه‌ها به سمتم برگشته و اعتراض‌ها هم بلند می‌شود: خب راست می‌گوید دیگر، خسته شده، حق دارد... تو جای او باشی چه می‌کنی؟... بعد تندتر می‌شود که: اصلا به تو چه؟ و بعد چندتایی گوساله و عوضی هم چاشنی‌اش می‌شود. می‌توانم حس کنم که قیافه‌ام دارد کش می‌آید و آویزان است...
10 دقیقه بعد – با اصرار خبرنگار، کارمند دیگری به دم در می‌آید. می‌گوید خبرنگارم و می‌خواهم با مسوول این دفتر صحبت کنم. کارمند می‌گوید: کارت خبرنگاری؟ و جواب می‌شنود: فکر کنم ادب حکم می‌کند که اول مرا به داخل دعوت کنید بعد من به مسوول صلاحیت‌داری کارت شناسایی‌ام را نشان خواهم داد. قیافه آویزان کارمند، تلافی قیافه چند دقیقه پیش من بود. به همین راحتی، شنگول و خوشحالم!

شهر زلزله زده 1 - باز از هم متنفر می‌شویم


در صف ده‌ها نفری پناهندگان متقاضی انتقال، جوان افغانی هست که وقتی اعلام می‌کند تازه آمده و ثبت‌نام نشده، همه نگاه‌ها را به خود جلب می‌کند. خودش می‌گوید وقتی شنیده زلزله آمده با 23 نفر از اعضای خانواده‌اش به وان آمده‌اند. یکی دلیلش را می‌پرسد و جوان می‌گوید: زلزله خوب است. ما از وقتی آمدیم چادر گرفتیم. روغن گرفتیم، برنج گرفتیم. این ها را در بازار می‌فروشیم و باز هم به ما می‌دهند... از صداقتش یکه میخورم. مردی بچه به بغل درمی‌آید که این‌ها خوردن ندارد چون حق دیگران است، دختر من شب اول چون چادر نداشتیم نزدیک بود از سرما بمیرد و جوان افغان تراژدی را کلید می‌زند: حقتان است. همه ایرانی‌ها باید بمیرند. باید تقاص ظلم‌هایتان را در ایران بدهید. جوان کردی حمله می‌برد به سمتش اما خیلی زود جلویش را می‌گیرند، فقط فریادش به گوش می‌رسد که من تو را جر می‌دهم، خواهر و مادرت را جلوی چشمت می‌کنم... دستی می‌رود روی دهانش تا خاطر بانوان جمع احیانا مکدر نشود! جوان افغان می‌خندد و می‌گوید: بگذار ببینم چه‌کار می‌خواهد بکند. اینجا دیگر ایران نیست هرکاری دلتان می‌خواهد بکنید...
بر این جوان چه گذشته و بر ذهن‌های افراد حاضر و پچ‌پچ‌های خشم‌آلودشان آن‌روز چه گذشت، نمی‌دانم اما این تسلل فاجعه‌بار تنفر و خشونت، بیشتر از زلزله خانمان‌برانداز نباشد، کمتر هم نیست.


۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

برای نهال و بهنام


بیا ایران را برداریم ببریم یک جای دیگر؛ بیا اصلا ایران را دوست نداشته باشیم؛ بیا اصلا حرفش را نزنیم؛ بیا همه چیز را فراموش کنیم و سنگ باشیم...
می‌دانم نمی‌شود. پس بیا نمانیم. این زندگی ارزانی شما



۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

عکس‌نوشت‌ها - 2

در انقلاب‌ها شعار بر شعور غلبه می‌کند. به گمان من آن انقلابی کم‌هزینه‌تر است که باشعورتر شعار بسازند.
عکس: زن لیبیایی در تریپولی - گتی ایمیج


۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

عکس‌نوشت‌ها - 1

هنر انقلابی تاریخ مصرف دارد؛ اصلا انگار هویت ندارد. امضای پایش مهم نیست، اندیشه پشتش هم دیکته شده و القایی است. اما کاش می‌شد با هنر انقلاب کرد. همه خشم‌ها و کینه‌ها و بغض‌ها را با هنر التیام داد و بخشید. مثل این دستفروش لیبیایی که در زادگاه معمر قذافی، پوسترهای هجو او را می‌فروشد. / عکس از گتی ایمیج